زبان آذري، مصاجبه با ایمان نو لاو زبان گفتار و محاوره عمومي بوده و هميشـه درون مقابل آن زبان فارسي و علمي رايج مكتوب شده و در كتابت نيز محفوظ مانده است. مصاجبه با ایمان نو لاو ام‍ّا چون اين زبان بـه مرحله‌ يا صورت كتابت درون نيامد، لذا آثار قابل توج‍ّه و متعد‌ّدي از آن باقي نمانده است. مصاجبه با ایمان نو لاو به‌رغم اين‌گونـه موانع، كسروي (كسروي، 2536: مصاجبه با ایمان نو لاو 342) و دكتر محمد جواد مشكور (مشكور، 1375: 189) و ديگران نمونـه‌هايي از آثار و نوشته‌هاي «زبان آذري» را از بين اسناد و متون تاريخي بـه دست آورده‌اند؛ ما نيز درون اينجا جهت آشنايي خوانندگان تعدادي از آنـها را نقل مي‌كنيم.

7-1- اسدی طوسی

اسدي طوسي(م 465 هـ.) درون كتاب لغت فرس خود، كه درون آذربايجان و به منظور رفع اشكال «زبان دري» تأليف كرده، تعدادي از لغات آذري را بـه شرح زير نقل مي‌كند (اسدي، 1319):
شب تاب: كِرمي هست خرد، سبزگون باشد ... و به آذربايجان «چراغينـه» گويند.
ملاص: مرزه را گويند بـه زبان آذربايجان.
كوف: كوچ بود و آن جنسي از مرغان كوچك درون آذربايجان باشد. كنگي [لنگر] خوانند.
پاليك: پاي‌افزار بود. بـه آذربايجان چارق خوانند. از چرم و رشته‌ها درون او بسته و به موضع(؟) و در آذربايجان آن را شم خوانند.
كام: بـه زبان آذربايجان «تك(1)» را خوانند و به تازي اللهاه‌ بود.
انين: نيزه باشد بـه زبان آذربايجان

7-2- صحّاح الفُرس

در صحّاح‌الفرس، تأليف هندوشاه نخجواني (قرن هشتم هجري)، كه بعد از لغت فرس، كهن‌ترين واژه‌نامـه زبان دري است، تعدادي از لغات و اصطلاحات زبان آذري آذربايجان را بـه شرح زير قيد نموده است:
كپيتا: ناطف [نوعي شيريني] باشد و به زبان آذربايجان بيلقان گويند.
پچپچ: دو معني دارد؛ او‌ّل لفظي هست كه بز را بـه آن نوازند؛ دوم سخن پنـهان گفتن باشد، گويند مردم پچپچ مي‌كنند. بـه فتح با و در ولايت آذربايجان سخن گفتن پنـهان را پچپچ گويند.
پور، بور و بد: آن‌كه آتش از سنگ و آهن درون او زنند.
شُم: بـه ضمن شين، پاي‌افزار مسافران بود و در روستاهاي آذربايجان نيز دارند و آن را «چارخ» گويند.
فانـه: چوبكي باشد كه درودگران درون ميان چوب‌هاي بزرگ نـهند و در ولايت آذربايجان «سكته» گويند.
كِخ: بـه كسر كاف، صوتي باشد كه طفلان را بدان ترسانند و در ولايت آذربايجان چون خواهند كه اطفال را از خوردن طعامي، كه ايشان را مضر است، منع كنند، گويند «كِخ» است.
نخيز: دو معني دارد: او‌ّل موضعي را گويند كه حبوب درون آن كشته باشند و به زبان آذربايجان «كردو» خوانند؛ دومين كمين باشد.
كندو: كندور و كنور، بـه فتح كاف:‌ ظرفي باشد بزرگ مانند خم كه غله را درون آن ريزند و به بعضي از زبان‌ها «كندوله» گويند و به ولايت آذربايجان «كندو» خوانند [امروز نيز«كندي» گفته مي‌شود].
جغد: كوف بود؛ بـه معني بوم و به زبان آذربايجان «كنگر» خوانند.

7-3- همام تبريزي

همام تبريزي، شاعر بزرگ آذربايجان (713 يا 714 هـ.) اشعاري بـه زبان قديم آذري دارد، درون اين‌جا بـه نمونـه‌هايي از آنـها اشاره مي‌شود:
«وهــارو ول وديـم يـار خــوش‌بـي            اوي يــاران مـه ول‌بي، مـه وهــادان»
(بهـار و گل با روي يار خوش است)            (بي‌يـاران نـه گل بـاشـد، نـه بهـاران)
«مـه مـهرت‌هم‌بشي‌خوش‌گيانم‌از دست            لـوانت لاو جمن ديـل و گيـان بست»
(بي‌مـهـر تـو جـانـم از دست بـرفت)            (فريب لبانت از مـن دل و جـان برد)
«بديـدم چشـم مستت رفتـم از دست            «كــوام آذر دلــي بـوگـوبنـي مست»
دلـم خـود رفت و مي‌دانـم كه روزي            «بهمرت‌هم‌بشي‌خوش گيانم از دست»
بـه آب زنـدگـي اي خــوش عبـارت            «لوانت لاوجمـن ديـل و گيـان بست»
دمـي بـر عاشـق خـود مـهـربان بـاش            «كزينسان مـهـرورزي گست بي‌گست»
اگــر روزي ببيـنــم روي خــوبيـت            «نسان مشنـهز آن را سـر زمـان دست»
بـه مـهـرت گه همـام از جـان بـرآيـد            «مـواژش كـان يـوان بمرو و وارست»
«گــرم خــاواكنـي لشـنــم بــوينـي            ببـويت ختـه بـام ژاهنام سرمست»(2)
(همام تبريزي، نسخة خطي)
 نمونة ديگر اين غزل ملم‍ّع همام است:
معني فهلويات آذري غزل مذكور چنين است:
«كوام آذر دلي بوكوبني مست». يعني: كدام آذر دل هست كه آن را ببيند و مست نشود.
«به مـهرت هم بشي خوش كيانم از دست». يعني: بـه مـهر تو جانم نيز از دست برود.
«لوانت لا و جمن ديل و گيان بست». يعني: فريب لبان تو از من دل و جان ببرد.
«كزينسان مـهرورزي گست و بي‌گست». يعني: كه اين‌سان مـهرورزي زشت باشد زشت.
«نسان مشنـهز آن را سر زمان دست». يعني: نـه آسان مي‌شناسد آنگاه سر از دستم.
(مشكل هست آنگاه كه سر از دست بشناسم)
«مواژش كان يوان بمرو و وارست». يعني: مگويش كه آن جوان بمرد وارست (آسوده شد)
«گـرم خـا واكنـي لشنـم بويني                    ببويت خته بام ژاهنام سرمست»
يعني: اگر خاك مرا باز كني لاشـه (جسد) مرا ببيني، بـه بوي تو درون آرامگاه خود سرمست خفته‌ام(3)

7-4- دوبيتي يعقوب اردبيلي

رشتـه دستت بلاگلگـون كـريته            تو بـه دستان هزاران خون كريته
در آيينـه نظــركنـي که تا بـوينـي                كه وينم زندگـاني چـون كـريته
(تربيت، 1314: 401)
ترجمة آن چنين است:
بـلا رشتـه دسـت تـرا گلگـون كــرده            تو بـه دست‌هايت هزاران خون كرده‌اي
در آيـنــه نـظــركـنــي تــا ببـيـنـي            كه ببينم زنـدگـانـي چگـونـه كـرده‌اي

7-5- پيره انوشيروان

«مولانا محيي‌الد‌ّين گفت: روزي جماعت الارقيان بـه حضرت شيخ مي‌آمدند از آن ميان پيره انوشيروان درون راه با جماعت الارقيان گفت: امسال زحمت بسيار كشيده‌ام از براي نان خريدن، و محمود الارقي گفت كه از ديه آلارق برخيزيم و به عرضستان برويم كه دهي هست در صفحة كوه سبلان. چون بندگي شيخ قدّس‌سره رسيدند روي با پيره انوشيروان كرد گفت: سي‌سال حق تعالي نان داد شكر نكرديم، يك سال كه كمتر داد، شكايت كنيم.
آن گاه روي بـه محمود كرد گفت كه «شروه مرزوان بـه مرز خود(بي)» اين هر دو كه ايشان درون راه انديشيده بودند، گفت»(ابن بزاز، 1366: 225). معني اين عبارت معلوم نيست چون شروه بر وزن هرزه درون لغت بـه معني نوعي خوانندگي باشد كه آن را شـهري گويند(محمد حسين بن خلف تبريزي، 1361، ج 3: 1624).

7-6- دو بيتي از شاعري بـه نام خليفه صادق، خليفة آستان صفوي
دلا غـافـل مبـاش خوشتن زمـاني                قيمتين گوهريش گنجش چه كاني
مبش كـركس بهـر مـرداره منشين                شـاه بـاز بش چـه اوج لا مكانـي
يعني:
اي دل غافل مباش ترا خوش آن زمان                كه ‌گوهرش‌ قيمتي ‌و ‌گنجش ‌چوكاني باشد
مبـاش كركس، بـر هـر مـردار منشين                شــاه بــاز بـاش بـر اوج لامكــانـي

7-7- دو بيتي از شاعري بـه نام معالي
مـن از قالـو بـلا انـديشـه دارم                    گُنـه‌اج بــرگ‌داران بيشـه دارم
اهر كه نامـه خوانان نامـه خوانند                    من از شرمندگي سـرپيشـه دارم
يعني:
مــن از قــالــوبــلا انــديـشــه دارم                گنـه ‌از برگ‌داران (درختان ‌پربرگ)‌ بيش دارم
فـردا كه نامـه‌خوانان نامـه (عمل مرا) بخـوانند                مــن از شــرمنــدگـي سـرپيش دارم
7-8- دوبيتي از شاعري بـه نام راجي
همايم من سـركـوهـان وطن بي                گشتگاهم اوي صحـرا چمن بي
استخـواني خـورم سازم قناعت                    بـه وقت مردن پر و بالم كفن بي
يعني:
من همايـم سـر كوه‌هـا وطن من است                گشتگـاه مـن صـحــرا و چمـن است
استخواني مي‌خورم و قناعت مي‌كنم و:                بـه وقت مردن پر و بالـم مرا كفن است
دنـيــاخــوانــي و مــردم كــاروانـي                روز الالــــه و روز خـــــزانــــــي
سيـاه‌چــالـي كنـد نـامش كنـد كــور                بـه مـن واجـن‌ايـم ايشتي فـان مـانـي
خشكه دارم بـه كـوهـان سـايـه‌ام نـي                بـبــرمـان مـانـده طفليــم دايـه‌ام نـي
بـيـــازارم شــــري بـــازار وانــــم                بـبـــازم شـــري هيـچ پــايــه‌ام نـي
كـوهـانـم سـربلنـدي خـور مصـاحب                ازم درده جـــري بـلـبــل مصــاحـب
بـه پنـج روز ديگـر بـايــر بــويـنـــا                نـه خـانـه مـانـده نـه خـانـه صـاحب
دنـيـــا داري بــلاي مــن نـــزانست                مــرگ مـن درون صـلاي مـن نــزانست
شـهــر و مــردم همـه بـايـر بـويـنــا                مــايــه‌ام پـنــج گــز مــن نــزانست

7-9- حمدالله مستوفي

حمدالله مستوفي درون نزهه‌القلوب، هنگام سخن راندن از شـهر اورمي مي‌گويد:
«از ميوه‌هايش انگور خلوقي و امرود پيغمبري و آلوي زرد بـه غايت خوب هست و بدين سبب تبارزه(تبريزيان) اگر صاحب حسني را با لباس ناسزا يابند، گويند: «انگور خلوقي، بچه درون سبد اندري، يعني انگور خلوقي هست در سبد دريده»(مستوفي، 1362: 85).

7-10- شيخ صفي

ابن بزاز هم درون صفوه‌الصفا درون ميان داستان صحبت شيخ‌ صدرالدين با پدرش(شيخ صفي)، به‌ يك عبارت فهلوي آذري اشاره كرده و چنين مي‌نويسد:
«شيخ صدرالدين، خلدالله بركته، فرمود: از شيخ (شيخ صفي‌الدين پدرش) سؤال كردم وقتي كه بـه حضرت شيخ زاهد رسيدي از دل خبر داشتي؟ شيخ قدس سره، فرمود بـه زبان اردبيلي: كار بمانده كار تمام بري ـ يعني اي خانـه آبادان كار تمام بود ام‍ّا تنبيه مرشد وامانده بوده» (ابن بزاز، 1373: 25).
از اين جمله‌ها پيداست كه ميان شـهرها درون زبان آذري جدايي و تفاوت بوده و زبان اردبيلي رويه‌اي ويژة خود داشته است.
همو(ابن بزّاز) مي‌نويسد: «صدرالد‌ّين گفت كه باري شيخ درون اين مقام، كه اكنون مرقد مطهر است، نشسته بود و به كلمات دلپذير مشغول بود و جمعي درون حضرتش خوش نشسته و مجلس روحاني پيوسته؛ ناگاه عليشاه جوشكايي درآمد كه از اكابر دنياداران ابناء زمان بود و پادشاه ابوسعيد او را پدر خويش خواندي، و شيخ اعزاز فرمود و قيام نمود عليشاه چون درآمد، گستاخ‌وار شيخ را درون كنار گرفت و گفت حاضر باش بـه زبان تبريزي «گوحريفرژاته» يعني سخن بـه صرف بگو، حريفت رسيد» (همان: 107).
همان‌طوري كه معلوم شد، عبارت او‌ّلي بـه زبان اردبيلي و عبارت دومي بـه زبان يا لهجة تبريزي عنوان شده هست و اين امر نشان مي‌دهد كه آن زمان لهجه‌هاي مختلف آذري درون آذربايجان رايج بود.
ابن بزّاز مي‌نويسد: « ... چون بـه حضرت شيخ [شيخ‌صفي] رسيديم، شيخ درون زاويه قديم نشسته بود، مولانا [شمس‌الد‌ّين برنيقي] درآمد و سر كرده و بوسه بر دست شيخ داد و نشست و شيخ بخواند:
هر كه بالايوان دوست اكيري                هـارا واسان بروران او ريري
من چـو مالايـوان زره بـارو                خونيم زانيز كورو اوازكيري
مولانا شمس‌الدين بشنيد. باز برخاست و بيامد و سر درون قدم شيخ نـهاد و در حال، آن مرضي از او زايل شد» (همان).
اين دوبيتي اگر هم ساختة خود شيخ صفي نباشد، پيداست كه خبر بـه زبان «آذري» هست ولي از معناي آن چيزي فهميده نشد. جز كلمـه «بالايوان» يا «مالايوان» كه بـه معني ديوانگاه باشد.
هم ابن بزّاز مي‌نويسد: «پيره عبدالكريم خلخالي از پدر خود، معروف بـه چنگي، روايت كرد كه او گفت نوبتي با مولانا محمد اسماعيل، خطيب خلخالي، متوج‍ّه حضرت شيخ شديم، من درون راه اين دو بيتي بخواندم:
هر كه او را منـه بـه نام نجوند                شو و رو بقه دادي كامرو بند
كار يا مي‌رسي جهنـامـه‌داران                خداوند بنده بي‌بنده خداوند»
(همان: 135)
در اين دو بيتي تنـها معني مصراع دوم روشن است. از كلمـه‌هاي آن سه مصرع «شوورو» شب و روز روشن مي‌باشد درون برهان قاطع مي‌نويسد: «او را من» نوعي از خوانندگي و گويندگي باشد كه آن خاصّة فارسيان هست و شعر آن بـه زبان پهلوي باشد. اگر «اورامنـه» درون مصراع نخست يك كلمـه باشد مي‌توان گفت كه بـه همين معني است.
در جاي ديگر بازآورده: «خواجه آغا گويد عورتي بود بانو نام طالبه كاركرده باغباني كرده، روزي آتش شوقش زبانـه كشيد و در خاطراتش افتاد كه شيخ مرا ياد نمي‌آورد. زبان بگشاد و اين پهلوي انشاد كرد:

ديره‌كيـن سـر بـه سـوداي تـه كيجي                ديره‌كين چش چو خونين اسره ريجي
ديــره ســر بـاسـتــانـه اچ تـه دارم                خود نواجـي كو و ربختي چو كيجي

پس از آن پسرش بيامد و پاره سبزي و تره جهت حوايج زاويه بياورد. شيخ ـ قدس‌سره‌ـ بـه او فرمود: «با مادرت بگو كه مي‌خواهي كه ما ترا ياد آريم! تره و سبزي بي‌وزن مي‌فروشي منت چون ياد آرم» (همان: 250) معني اين دو بيتي آذري چنين است:
«كه اين سر با سوداي تو گيج است» و «كه اين چشم اشك خونين مي‌ريزد» و «سر بـه آستانـه تو مي‌دارم» اسر(بر وزن اسب) درون كُردي و «ارس» درون شوشتري بـه معني اشك چشم است. درون مصراع چهارم نيز تنـها كلمة «چوكيجي» نا روشن هست اگر اين كلمـه را كنار بگذاريم معني بازماندة آن چنين است: «خود نمي‌گويي كه بدبختي» «واجيدن» بـه معني گفتن هست و درون دو‌بيتي‌هاي شيخ‌صفي و ديگر جاها نيز آمده هست «وربخت» همان بدبخت مي‌باشد.
همچنين شيخ حسن نامي، از نوادگان شيخ زاهد گيلاني، درون كتاب «سلسله‌النسب‌ صفويه‌» كه درون زمان شاه سليمان صفوي نوشته، پاره شعرهاي فارسي و يازده دوبيتي بـه نام شيخ ‌صفي‌الد‌ّين اردبيلي، مي‌نويسد، اين دوبيتي‌ها بي‌گمان بـه زبان آذري هست و روشن هست كه شيخ‌صفي آنـها را جز بـه زبان خود نسروده است. درون اين اشعار كلمـه‌هايي هست كه درون هيچ زبان ديگري نيست ولي اكنون درون آذربايجان بـه كار مي‌رود. از «درده‌ژر» بـه معني دردمند و «كونتن» بـه معني كشتزار، و «وريان»(4) بـه معني بند جوي كه امروز نيز بـه همين صورت و تلفظ و معني رايج است. گذشته از اينـها درون دو‌بيتي‌ها نيز بـه جاي «ت» كس دوم همـه جا «ر» آورده مي‌شود و اين خود نشانـه زبان آذري است. بـه هر حال اينـها بازماندة «زبان آذري» محسوب مي‌شود.
از طرفي بيش‌تر اين دوبيتي‌ها بر وزن هزج محذوف هست و اين همان وزني هست كه شعرهاي نيم‌زبان (فهلويات) درون آن سروده مي‌شده هست ولي درون برخي درون مصرع دوم يا سوم بحر مشاكل محذوف برگشته و مصرع‌هاي بازپسين را بر اين وزن مي‌آورد(كسروي، 2536: 348). چنان‌كه درون دوبيتي يكم:
صفيـم صافيـم گنجـان نمـايُـم                    بـه دل درد ژرم تـن بيـد وايُـم
مفـاعليـن مفـاعليـن فعـولــن                    مفـاعليـن مفـاعليـن فعـولــن
كس بـه هستي نبـرده ره باويان                    آز بـه نيستي چو ياران خاكپايُم
فـاعـلاتـن مفـاعليـن فعـلان                    فـاعـلاتـن مفـاعليـن فعولـن
برخي از اين دو بيتي‌ها درون اين جا با معني آنـها آورده مي‌شود: 
در باب كسر نفس و فروتني فرمايد:
صفيـم صافيـم گنجـان نمـايـم                    بـه دل درد ژرم تـن بيــدوايـم
كس بـه هستي نبرده ره بـه اويان                    آز بـه نيستي چو ياران خاكپايم
شرح: يعني صفيم كه صاف دلم و دليل و راه نمايندة طالبانم بـه گنج‌هاي اسرار حق با وجود دل دردمند بيچاره‌ام، زيرا كه هيچ‌كس بـه عجب و پندار راه بـه عالم وحدت نبرده و من از تعّيني و فروتني خاك پاي درويشانم.
بـنــه درون ده ژرانــاز بــوجيـنــم درد                رند پاشان برم چون خاك و چون كرد
مــرگ و ژيـريـم بـه ميـان دردمنـدان                ره بـه اويـان بـه همـراهي شـرم بــرد
شرح: از غايت محبت و احسان درون باب دلجويي دردمندان مي‌فرمايد كه:
بگذار که تا درد همة دردمندان بر جان حزين من باشد و خاك پاي قدم‌هاي ايشان باشم و حيات و ممات من درون ميان دردمندان باشد كه ايشان همراه من و رفيقان منند درون معرفت حقايق عالم توحيد.
در انبساط دل مي‌فرمايد:
مـوازش از چـه اويـان مانـده دوريُـم                از چـو اويان خـواصـان پشت زوريُم
دهشتم(5) دوش با عرش و به كرسي                سلطان شيخ زاهد چـوگان گـويُم(6)
شرح: مگوييد كه من يك لحظه از عالم وحدت دور باشم و حال آن‌كه قدرت و توانايي و پشت‌گرمي من از خاصّان عالم وحدت است. اين‌كه بگذاشته‌ام دوش بـه زير عرش و كرسي يعني بـه امداد حاملان آنـها دوش داده‌ام و به آن شرف مشر‌ّف گشته‌ام، از آن جهت آن هست كه گوي چوگان سلطان شيخ زاهدم؛ يعني دست‌پرورد استاد كاملم و مطيع و فرمانبردار اويم.
دوبيتي:
همان هـوي همـان هـوي همان هـوي                همان كوشش همـان دشت همان كوي
آز واجـم اويـان تنـهـا چـون مـن بـور                بـه هر شـهري شرم هي‌هاي و هي هوي
شرح: يعني همان خداي هست و همان خداي جل شأنـه كه‌ يكتاي بي‌همتاي هست و منفرد درون ذات و صفات، و دنيا كه عبارت از عالم ناسوت هست همان صحرا و همان دشت هست و خواهش دل من آن بود كه محب‍ّت حق ـ ج‍َل‌ّ شأنـه ـ كه محبوب حقيقي است، مخصوص من باشد و حال آن‌كه درون هر شـهري و بلادي مملو از شورش و غوغاي محب‍ّان و مشتاقان حق است.
دوبيتي:

بشتـو(7) برآمريم حاجت روابـور                دلم زنـده بـه نـام مصطفـي بـور
هـرا دواربـو بـور دام بـوپار سـر                هر دو دستم بـه دامن مرتضي بور

شرح: چون بـه درگاه تو كه استاد كاملي، شدم و پناه آوردم كلّ حاجت‌هاي من روا شد و از يمن توج‍ّه تو دلم زنده بـه نام حضرت مصطفي شد. فردا كه روز محشر است، از من كه سؤال اعمال كنند، دست التجاي من بـه دامن حضرت علي مرتضي ـ عليه‌التحي‍ّه و الثّنا ـ و آن مجتباي او باشد.
دوبيتي:

شيخه شيخي كه احسانش با همي ني            تنـم بــوري عشقـم آتش كمـي نـي
تمـام شـام و شيـر از از نـور يـريـم            شيخـم ســر پهلـوانـي از خبــرنـي

شرح: شيخ من الحمدالله و المنّه، كه شيخي هست مكرمت و احسان او شامل طالبان هست و وجود من كه مملو هست از شرار محبت و شعله عشق و ارادت درون او هيچ كمي نيست و تمام شام و شيراز درون ظاهر و باطن درون طلب استاد كامل سير نمودم و گرد گوشـه‌نشينان برآمدم. شيخ من سرو سردار همة مبارزان ميدان جهاد بوده و مرا خبر نبوده است.
دوبيتي:
سخـن اهـل دلان درّ بـه گـوشـم            دو كـاتب نشسته دائـم بـه دوشـم
سـوگـدم هـر ده بدل چو مـردان            بـه غير از تو بـه جاي جش نروشم
شرح: يعني كلام اهل دلان پند و نصيحت ايشان مثل در‌ّي هست در گوش من هميشـه مراقب آنم، زيرا كه كرام‌الكاتبين كه نويسندگان اعمال بندگانند و هميشـه حاضرند، از خير و شر‌ّ آنچه نبود بـه قيد كتاب درمي‌آورند و سوگند خورده‌ام از ته دل كه همچون مردان چشم بـه مادون حق نيندازم.
دوبيتي:
به مـن جـاني بـده از جانـور بـوم                بـه مـن نطقي بـده تـا دم آور بـوم
به من گوشي بده آز جشن نوا بوم                هـر آنگه وانگه بــو از خبـر بـوم

شرح: يعني بـه من حياتي بخش و دلم را بـه نور معرفت زنده گردان كه عدم و زوال پيرامون آن نگردد و شنواي بخش كه نداي عالم غيب از هواتف و الهامات بدان استماع نمايم و گويايي كرامت كن که تا مدام [دم] از محبت توانم زد که تا از جمله گفتني‌ها و شنيدني‌ها با خبر باشم (زاهدي، 1343: 32-29).
در كتاب صفوه‌‌الصفا سه دو بيتي نيز از اطرافيان شيخ‌صفي‌ّ‌الدين نقل شده است. كه آنـها نيز قاعدتاً بايد بـه زبان يكي از نواحي اردبيل يا خلخال سروده شده باشند. «حاجي علي از پدر خود پير نجيب روايت كرده كه نوبتي مولانا شمس‌الدين برنيقي را با شيخ قدس‌ّ س‍ِر‌ّه دغدغة نفاق درون خاطر مختلج شد. ناگاه وي را مرض دماغي كاري شد و سر بـه صرع كشيد و در دماغ خلل درآمد. از ديه بـه خانة ما درآمد و تضر‌ّع و زاري آغاز كرد كه از براي خدا مي‌دانم كه مر اين زحمت و خلل دماغ از غيرت شيخ رسيده است. من برخاستم و به حضرت شيخ رفتم و صورت حال مي‌گفتم. شيخ فرمود من تنـها درون زاويه مي‌نشينم برو او را بيار. بيامدم و او را برداشتم و به حضرت شيخ مي‌رفتم. درون راه كودكان را ديد بـه لعب و لعب‌بازي خود مشغول بودند. از غايت اختلال دماغ دشنام بـه قذف بـه كودكان مي‌دادم. چون بـه حضرت شيخ رسيديم، شيخ درون زاوية قديم نشسته بود. مولانا درآمد و سر كرد و بوسه بر دست شيخ داد و نشست و شيخ بخواند وانشد: هركه بالا يوان ... .
مولانا شمس‌الدين شنيد. بازخاست. بيامد و سر درون قدم شيخ نـهاد و در حال آن امراض از او زايل شد (ابن بزاز، 1373: 135). اينك آن شعر:
هـــر كـه بــا (مــا؟) لايــوان دوست اگيــري
هار او (او؟) آسان بروان او (آو؟) ريري (زيري)
مـــن چـــو مـــا (بــا؟) لايــوان زره بــآوو
خــونـيـــم زانـــر كـــورو او را اگـيــــري
معني: هركه با ما ديوانگان دوستي كند، آب رودها را خوار و آسان شمرد (يعني ديوانـه بـه آب مي‌زند؟). من چون با ديوانگان بـه آبها زده‌ام، خود نمي‌دانم كه كدام آب راه مي‌گيرد (يعني از خطرات مي‌انديشم).
 ابن بزّاز مي‌نويسد: «پيره عبدالكريم خلخالي از پدر خود معروف بـه «چنگي» روايت كرد كه او گفت نوبتي با مولانا محم‍ّد اسماعيليان خطيب خلخالي متوج‍ّه حضرت شيخ شديم. من درون راه اين دو بيتي بخواندم «هركه او را منـه بنام بخوند ... 
خطيب محم‍ّد گفت اين معني روا نيست و نتوان گفت. چون بـه حضرت شيخ رسيديم و بنشستيم. او‌ّلين سخن كه شيخ آغاز كرد، فرمود: پيره چنگي چون خواندي درون راه كه مي‌آمدي «خداوند بنده بي بنده خداوند»؟ چون اين سخن بشنيدم حيرتي بـه من فرود آمد و خطيب محمد نعره زد و بي‌خود افتاد» (همان: 191).
اينك آن شعر:
هركه او را منـه بنـام «او؟» بخـونـد                شــو رو بستـه داري كـامــر و بنـد
گاريا (گارايا؟) ميرسي جهنامـه داران            خـداونـد بنـده‌يي، بنـده خـداونـد
معني: هر كه «لحن» «او را من» را بـه نام او خواند، (يعني درون عين مطربي توج‍ّه بـه حق داشت)، شب و روز بـه خدمت او كمر بسته دارد و اگر از بندگان كسي بـه اين مقام رسد، خداوند بنده شود و بنده، خداوند.

7-11- تاج‌النساء ماما عصمت

تاج‌النساء ماما عصمت هم از خاندان بابافقيه احمد اسپستي مي‌باشد و اسپست دهي هست بين سردرود و اسكويه؛ زني بود عارفه و با وجد و حال درون ايّام سلطنت ملوك قراقويونلو درون تبريز زندگي مي‌كرد. برزگري بود كه بـه كار زراعت آن عارفه قيام مي‌كرد وقتي مشغول تخم افكندن و بذر كاشتن بود، ماما عصمت نيز حاضر و ناظر بـه كار برزگر متعر‌ّض شده، گفت كه تخم را خوب نمي‌پاشي، برزگر گفت كه تو زني و از امر زراعت بي‌خبر، خوبست بـه حال خود باشي. ماما عصمت از اين سخن او برآشفت و گفت: «چكستاني مپسندم». گويند برزگر همان لحظه آن‌جا افتاد و قالب از جان تهي كرد. وقتي كه جسد برزگر را گرفته بـه خاكش سپردند، ماماعصمت بـه رسم تعزيت بـه خانة او رفته و اين دو بيت را كه بـه زبان زازي هست و مردم آنرا شـهري مي‌گويند،‌ خواند:
هنـو مستـي هنـو مستـي هـنــو مست            هنـو وش بـاده‌اي اي بـو آبي از دست
مـن بـه مستـي خطـائي بامـر از دست            زوان‌تاوان دهان بيزوان (بيروان) وست
معني: هنوز و هنوز مست است، هنوزش باده‌اي بود از دست شد، از دست من بـه مستي خطائي سر زد و تاوان زبان، دهان بيز بانرا (اشاره بر پير زرگر) بست.

7-12- مـهان كشفي

در يك سفينة خطي بـه تاريخ 1120 هجري فهلوياتي از شاعري آذربايجاني بـه نام مـهان كشفي از اهل نمين اردبيل(كه ظاهراً درون بين سال‌هاي 735 و 794 هجري مي‌زيسته) آمده:
يـرم اج مان يـراني بان بايجي                ورم يان رنجه ديرن آن بايجي
بهـر ره چون بـه آيين ويم من                همم كفر و همم ايمان بايجي
ترجمـه:
اگــرم از خــانـه بـرانـي بـام هيـچ است            وگرم جان(مرا) رنجه‌داري، آن هيچ است
بهـر ره(بهـرحال)‌چون به‌آيين وي هستم            مـرا هـم كفـر و هم ايمان هيچ است(8)
در سفينة آقاي تفصيلي ص 107 هم چنين آمده:
«مـهان كشفي از بزرگان و اعيان زادگان با تمكين نمين بود و در عشق شاهد پسري شوريده حال گشت و كارش بـه شيفتگي و ملال كشيد. عاقبت بـه اردبيل افتاده و بر خاكريز باروي شـهر كلبه‌اي داشت. شبي شيخ‌صدرالدين(9) را بر او گذر افتاد و تفقّدي فرمود. كشفي اين دو بيت وصف حال گفت:
شـوي خـوش ار(از) شـوان مدر(قدر؟) ديـرا (ديرم)
كـــه صــــد عــارفــان درون صــدر ديــرا (ديـرم)
ج(10) خور ناواج(تاواج) ديمش خوش د(11) ايشو
از فـروجــان (فروجـان) هـزاران بـدر ديـرا (ديرم)
معني: از شبان قدر شبي خوش دارم كه صد عارفان را درون صدر نشانده‌ام. از تابش خورشيد رويش خوش درون اين شب هزاران بدر فروزان دارم.
شيخ‌صدرالدين را حال او خوش آمد و چون صفاي درونش بديد، بر او رحمت آورد و مطمح نظر كيميا اثر شيخ گرديد که تا از منظرة عشق مجاز بـه حقيقت رسيد و كشفي را كشف‌الغطائي دست داد که تا آرامش خاطر يافت و او را بـه زبان ژاژي(شـهري) اشعار آبدار بسيار هست و اين ابيات بر سبيل تيمن قلمي گرديد ـ ليله سه‌شنبه پانزدهم رجب‌المرجب في سنـه ماه و عشرين بعد الف.(12)
الف) ح (ج) اويانم چو اونان)اويان) وند، ايمـان
ج اويــان يـــان و ديـــل آگـنـــده ايـمـــان
چو اوتمايان(اويانمان) بسويه(ي) خويش خواني
چـــرا درون رنـــج گيـتــي مـنـــده ايـمــــان
معني: از خدا هستم و براي خدا بنده‌ام، و دل و جان از خدا آگنده‌ام، چون خدا مرا بـه سوي خويش مي‌خواند چرا درون رنج گيتي مانده‌ام؟
ب) يرم اج مان براني بان(مان؟) بايجي                ورم يان رنچـه ديـرن(ي؟) آن بايجـي
بهـر «ر»، چــون بـر آييـن و يـم مــا                همـم كفـر «و» همـم ايمـان بايـجــي
معني: اگر مرا از خانمان براند، خانمان هيچ هست و اگر جان من رنجه دارد، آن هيچ است، درون هر حال چون بـه آيين اويم، مرا هم كفر و هم ايمان هيچ است.
ج) هنـه دگومش (ش) آواج الستم                هنـد ج نعمت احصي ديله مستـم
هميدون كهنـه عهـدم نـوي كشفي                نـه پنـداري مگر امـروجـه وستـم
معني: هنوزم آوازات بـه گوش است، هنوز از نعمت احصي دل مستم، همچنين عهد كهنـه‌ام. «اي كشفي» نواست که تا نپنداري كه تازه بسته‌ام.
د) بغم كامي گشايي(كشاني) دور جهدم            كـه ايـن آشفته گردان بتهرم(بقهرم؟)
ج پيـري امـرم (آيرم؟) آلاوه كم كرد            همـانــا هـيـــزم آلـــوده و هـــرم
معني: دور چرخ مرا بـه غم كامي مي‌كشاند كه چنين آشفته مي‌گرداند از پيري آذر عشقم را اشتعال كم شد. همانا هيزم برف آلوده‌ام(سفيدي مو را بـه برف تشبيه كرده)
ه‍ ـ سحــرگاهـم كــه عشـق آلاوه‌گـيــري       چور (خور؟) سوج درونم ناوه (تاوه) گيري
ج چشمـان آوه ريجم نا(تا) شواي(شوآيي)          شفــق اج آوه‌يــم خــو نــاوه‌گــيــــري
معني: سحرگاهان كه آتش عشق مشتعل مي‌شود، خورشيد از سوز درون من تابش مي‌‌گيرد. از چشم اشك مي‌ريزم که تا شب آيد و شفق از اشگ خونين من رنگ خون بگيرد.
و) يراج پيري مـهـان بي‌رنگ و بـويـي                جــدرد نـاتــوانــي زرده رويــي
اجين نعمت مرا(ترا؟) شكري بباير                كـه ايـن اَز خـواهش امـاره دويي
معني: اگر اي مـهان! از پيري بي‌رنگ و بو هستي و از درد نانواني زردرويي، ترا بر اين نعمت شكري واجبست كه چنين(به علّت پيري) از خواهش نفس ام‍ّاره دور مانده‌اي.
ز) ير اوگيري تو اي روسايم اج سر                يقيـن زانـم كـه لاوم‌گيــري او سر
ورم اج بـر بـراني و اكـيــان شــم                ميان اهنـامـه داران خـاكـم او سـر
معني: اگر يك روز تو سايه از سر من برگيري، يقين مي‌دانم كه فريب افسار مرا خواهد گرفت. اگر تو مرا از درون براني، بـه كه رو آورم؟ ميان عاشقان خاك بر سرم.
ح) آشته‌چشمان چمن‌دل‌برده‌«اي»‌ما‌(ته؟)            لـو از خـون ديلـم خـورده «اي» مـا (ته)
مگـر خـون بوهـر آن شـريكه تـه خورد            كه با ن خون نـر خـو كـرده‌اي‌هـا (تـه)
معني: با چشمانت از من دل‌اي. با لبت خون دلم خورده‌اي. مگر هر شيري كه تو خوردي، خون بود كه بـه خون خوردن خو كرده‌اي؟
اضافه مي‌نمايد كه اين ابيات همچنان که تا 52 بيت بعد نيز ادامـه دارد.

7-13- گوينده‌اي ناشناس

در يك كتاب خطي كه درون فن موسيقي نوشته شده و مؤلّف آن عبدالقادر بن الحافظ مراغه‌اي هست و تاريخ استنساخ آن مربوط بـه اوايل قرن نـهم هجري مي‌باشد و در كتابخانة ملّي ملك بـه شماره (1304) ضبط شده، دو فهلوي ديده مي‌شود كه چون گويندة آن معلوم نيست، ولي از نظر خصوصيات بـه زبان آذري شباهت دارد (مخصوصاً فهلوي او‌ّل) مي‌توان احتمال داد كه مربوط بـه لهجة اهل مراغه باشد:
ايگهان پـر خـوري (خور؟) من سي تو وس      ورگـهــان پـر گــل مــن بـــوي تـه وس
اردو گيتي د(13) دامانم‌و زني (زني؟) چنگ      مـــن از هــر دو گـهــان وا روي تـه وس
معني: اگر جهان پر از خورشيد شود، مرا روشني تو بس هست و اگر جهان پر گل باشد، مرا بوي تو كافي است. اگر دو گيتي دست بـه دامن من زنند، مرا از هر دو جهان روي تو بس است.
شـوان گـردان و يـاوانـان بـر آمـان (بر امان؟)
خـمــار بـبـــريـده‌يــا بــدريــده دامــــان
چه حشمان (چشمان؟) خود ميكيژ نم (مي‌ كي ژنم؟ )لاو
بـوكـه لاوم بـه ـبج كــيــلـي (كبـلـي؟) ســـامــــان
معني: شب‌ها درون حالي كه براي منزل درون بيابان‌ها خمار بريده‌ يا دامن دريده گردانم، از چشمان سر خود كي «مي‌توانم‌» لاف ب (يعني اد‌ّعا كنم كه جهت منزل را مي‌بينم؟) «چه» ممكن هست لاف من درون «جهت» قبلي سامان باشد(افشار، 1372، ج 2: 208).
عزّالدين عادل بن يوسف تبريزي هم كه درون سده‌هاي هشتم و نـهم هجري مي‌زيست، شعرهايي بـه گويش پهلوي آذري دارد كه نمونـه‌اي از آن چنين است:
سحرگـاهـان كـه ديلـم تـاوه‌گيـري            جه آهم هفت چرخ آلاوه‌گيري(14)
(مشكور، 1349: 217)
ترجمـه:
سـحــرگـاهـان كـه دلـم مـي‌گيـــرد            از آهم هفت چرخ الو و آتش مي‌گيرد

7-14- فهلويات شمس مغربي

شمس‌الدين محم‍ّد مغربي از شعرا و عرفاي قرن هشتم و اوائل قرن نـهم بود كه درون قرية امّند از قراء بلوك رودقات تبريز تولد يافت. درون آنجا نشو و نما كرد و به سال 808 هجري درون تبريز درگذشت. وي را درون قبرستان معروف سرخاب تبريز دفن كرده‌اند و چون وي معاصر شيخ صفي‌الد‌ّين اردبيلي است، فهلويات او را نيز بايد مانند فهلويات شيخ‌صفي از آثار زبان آذري درون قرن هشتم شناخت.
از مقايسة فهلويات شيخ صفي و مغربي بـه نظر مي‌رسد كه از حيث لهجه و خصوصي‍ّات زباني درون كلّيات که تا حدي شبيه هم هستند، با اين تفاوت كه هر كدام درون اصطلاح عرفاني و نوع تفكّر و تلفّظ كلمات، وضعي مخصوص بـه خود دارند و علّت آن درون قسمت او‌ّل جدائي مسلك و در قسمت دوم فاصلة مكاني هست كه شيخ بـه لهجة مردم اردبيل و مغربي بـه لهجة حوالي تبريز شعر سروده. ام‍ّا آنچه درون هر دو مشترك مي‌باشد، دست‌خوردگي اشعار هست كه بـه علّت عدم دسترسي بـه نسخ متعد‌ّد اصلاح آنـها خالي از اشكال نيست و در اين‌جا بـه ذكر جهات اختلاف و مشخّصاتي كه درون اشعار مغربي موجود است، اكتفا مي‌كنم: 
الف) درون فهلويات مغربي گاهي بـه جاي «از» و «ز» «اچ» «چ» و يا گاهي «اچ» و «ج» و «چو» يا «جو» آورده و در مواردي هم «اژ» يا «از» و «ز موجود است.
ابتدا چنين بـه نظر رسيد كه اين امر که تا حدي بستگي بـه حرف ما بعد دارد؛ بـه اين معني كه مثلاً هر جا بعد از حروف اضافة «از» حرف با صدا يا «و» يا همزه بوده «از» و «ژ» بـه كار مي‌برده و در غير اين مورد «اچ» و «چ» يا «اج» و «ج» مي‌آورده؛ مانند: «اژين» - «اژوير» - «اژاهنامـه داران» «اّْج دو گيتي» و امثال اينـها، ولي مواردي موجود هست كه اين نظريه را نقض مي‌كند؛ مانند «از خويشـه» و «از آن» و از اين «واژ چشمان» و امثال اينـها و همين اختلاف يكي از دلائل دست‌خوردگي و تصر‌ّف كتاب است، مگر تصو‌ّر شود كه «مغربي» مانند ديگر عرفا قيدي بـه رعايت كامل مقرر‌ّات لهجه‌اي نداشته و يا اقسام مختلف آن معمول بوده و وي هر جا هر طور خواسته، بـه كار است.
ب) چنان‌كه درون اشعار خواهيم ديد، كاتب درموردي كلمة «تومـه» را «توبه» نوشته و غالباً «ه‍« و «همزه» بـه صورت «م» كتابت شده؛ مانند «امنامـه» بـه جاي «اهنامـه» و «امينـه» بـه جاي «ائينـه» و «مير» بـه جاي هير.
ج) همـه جا «ك» و «گ» به‌ يك صورت هست و گاهي «د» و «و» داراي يك شكل هست و اين نيز بر اشكال كار افزوده است.
دربارة اصطلاحات عرفاني و طرز انديشة مغربي درون اين اشعار نيز بايد بـه نكات زير توج‍ّه شود:
•    مغربي نيز همـه جا مانند شيخ‌صفي بـه جاي حق و خداوند كلمـه «اديان» را بـه كار است.
•    از اصطلاحات مخصوص او كلمات «نويوان» و «پير» هست كه او‌ّلي را درون مورد «زنده عشق» و «جوياي حق» و دومي را درون مورد «گيتي» و «چرخ» بـه كار و همچنين منظور او همـه جا از كلمـه ژيونده «زنده»، زندة عشق است. چنان‌كه عرفاي ديگر نيز همين عقيده را داشته‌اند و به گفتة حافظ:
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد بـه عشق            ثبت هست بـر جـريـدة عـالـم دوام مــا
•    مغربي درون اشعار خود همـه جا بـه «عهد» توج‍ّه دارد و مانند ساير عرفا روان خود را منبعث از حق مطلق مي‌داند كه خارج از حدود مكان و زمان هست و بـه همين جهت غالباً بـه شخصيت ازلي خود اشاره كرده و به زبان حال و مقال مي‌گويد: 
بــودم آن‌روز مــن از سلسة دردكشــان            كه نـه از تاك نشان بود و نـه از تاك نشان
•    كلمة اهنام يا اهنامـه درون اشعار مغربي زياد بـه كار رفته و منظور از آن ولايت حقه و عشق خداوندي مي‌باشد و همچو بـه نظر مي‌رسد كه اين كلمـه از اصطلاحات مخصوص بـه زبان آذري بوده، چنان‌كه درون اشعار ديگران نيز ديده مي‌شود.
اين كلمـه درون موردي كه مضاف‌اليه‌ يا مفعول بـه واسطه واقع شده، بـه صورت «چهنام» يا «چهنامـه» درآمده.
•    درون اشعار مغربي كلمـه‌اي موجود هست كه آنرا «ناد» يا «ناو» مي‌توان خواند و در مورد محبوب و «يار» بـه كار رفته و اگر مصحف و محرف «يار» نباشد، ناچار بايد تصو‌ّر كنيم كه از اصطلاحات مخصوص بـه اوست. ولي وجه تناسبي كه او را بـه قبول اين اصطلاح واداشته، بر ما مجهول است.
ممكن هست تصو‌ّر شود كه «ناد» از جملة «ناد عليا مظهر العجائب» اقتباس شده‌ يا «ناو» باشد بـه معني كشتي و چون بـه موجب خبر «مثل اهلي بيتي كمثل سفينـه نوح من تمسك بهانجي و من تخلف عنـها فقد غرق». اين كلمـه را بـه جاي «نام» علي‌(ع) براي خود انتخاب كرده، چنان‌كه درون ديوانش نيز بـه علّت همين تقيه نامي از علي(ع) نبرده است.
•    همچنين درون آخر مصراع‌هاي يك دو بيتي كلمـه‌اي بـه صورت «اتر» تكرار شده كه هيچ محملي براي آن نمي‌توان پيدا كرد. مگر تصو‌ّر شود مصّحف ايژ و آن نيز محر‌ّف عيش باشد و يا «انز» محر‌ّف «انس» هست (؟) و چون دسترسي بـه نسخه‌هاي ديگري نداريم، ناچار حل آن بـه عهدة آينده واگذار مي‌شود؛ اينك اشعار:
- منو (هنو؟) گيتي‌بند(نبر؟) اچ نيستي هست       كـه بـد (بر؟) يـان (و) دلم چوپـان سرمست
معني: هنوز گيتي از نيستي هست نشده بود كه دل و جان من جويان و سرمست بود.
- نبد (نبر؟) اچ يان و دل نام و نشاني                كـوا يـان مـن اويـان عهــد مي‌بست
معني: هنوز از دل و جان نام نشاني نبود كه حق با جان من عهد مي‌بست. 
- ور آن عهدين كويان بسته‌ها (وا؟) من            مـن اچ اويـان پيمــان هيچـه نشگست
معني: و اگر آن عهد اينست كه حق با من بسته، من پيمان حق را هيچ نشكستم.
- من اچ اويان كوانـهامم آورد                نام چهنام من بخويشـه نبست
معني: من از حقّم كه عشق مرا آفريد. من خود نام عشق بر خود نبسته‌ام.
- مـهراچ مـهر و انان ميشـه خوش‌ني                نيجـه رو مـهـرواني گسته بي‌گست
معني: مـهر زياد از دلبران خوش نيست، همچنان‌كه اظهار مـهر نيز از دلبران زشت است(؟).
- نـه امـروجي چماپيوندد (وا؟) ناد                نـه امر واچ دو گيتي دل چما رست
معني: پيوند ما و ناد امروزي نيست، و امروزه دل ما از دو گيتي نرسته. 
- كـمـــان دل اچ گـهـــان آن روژه بـبـــريـر
كما و نادپان (اويان؟) دمي وي خويشـه بنشست
معني: كه من آن روز از جهان دل ب كه دمي با حق دور از خود نشستم.
- چو (چ؟) خويشم‌مغربي‌آن‌روژ برخاست            كـــوا اويـــان مــن آن روژه پـيــوسـت
معني: مغربي! من از سرخود آن روز برخواستم كه جان من با حق پيوست.
- لاوه چهنـا مير بيباره ببرد                هر چه د سالها اندوتمي ناد
معني: سيل عشقت به‌ يك باره برد، آن‌چه درون سال‌ها اندوختم.
- ار بـه دريـا رسـم دريـا ته وينم                ور بـه صحرا رسم صحرا ته وينم
بجـز تـو هيچ كنجـي نـي بگيتي                از آن هـريـا رسـم هريا ته وينـم
معني: اگر بـه دريا رسم ترا مي‌بينم و اگر بـه صحرا رسم ترا مي‌بينم. درون عالم گوشـه‌اي از تو خالي نيست، از آن روز هر كجا مي‌رسم، همـه جا ترا مي‌بينم.
- هـر چـه اويان واتله ديله بشنيـر                ديلـه واتـه چـواويـان نشـر ژويـر
نبـر گيتـي كـه ديلـم نـويـران بـر                نويوان متا (يا: هتا؟) گيتي بر و پير

معني: هر چه حق گفت، دل شنيد و چون حق گفته بود، دل گفتة حق را از ياد نبرد. هنوز گيتي بـه وجود نيامده بود كه دل من نوجوان (يعني زنده بـه عشق) بود. نوجواني كه گيتي پير بر او آمد(؟).

- نـه امرو بر بگيتي «و» نـه مشگير (يام هشگير؟)
نـه كـوه نـه كـوشن و نكشته (نـه كشته) و هيــر
كه من‌بژنـاد كوشــن توبــه (تومــه) بنـداخت
كـه مـن بـژگيــل كـوهـــان كــرده زنجـيــر

معني: نـه درخت درون گيتي بود و نـه كوشن، نـه كشته و نـه دشت (يعني هنوز جهان آفريده نشده بود) كه من بـه كوشن ناد تخم افكندم و به گردشگاه (خم) كوه‌هاي او شكار كردم.
- نـه گيتي بر هنونـه كوشن و دشت                كمـاچهنامـه‌داري تـو مـه مي‌كشت
تومـه چهنــام امـ‍ا آورده بيـن بوم                امــ‍ّا رنگ اژول و آلالــوان دشت
معني: نـه هنوز گيتي بود و نـه كوشن و دشت كه تخم عاشقي مي‌كشتم. تخم عشق ما بـه اين زمين آورديم و به گل و لاله‌هاي دشت ما رنگ بخشيديم.
- اويان بديله وات از خويشـه بورر (بوزر؟)            ورنـه ژيــن فكــر و ژيـن انديشـه بـورر
نـــادم اهـنـــامـــه‌داري كيـشــــه‌داري            از آن كيشر كـوي ريـن (اين) كيشـه بـورر
معني: حق بـه دل گفت: از خود بگذر وگرنـه از اين فكر و انديشـه صرف‌نظر كن. اگر عشق ناد من داري، داراي كيشي، و آن كيش خود كه غير از اين كيش است، بگذر.

- ام‍ّا درون كوي «آي» از (اژ) خويشـه بورر (بوزر)
هـان بعد واكـن گهـان و پشـه (پيشـه).بــورر
از اژاهـــنـــامـــــه‌داران كيـــشـــــه‌داري
از (اژ) يــن آيـنــه (يينـه) و ايـن كيشـه بـورر

معني: بـه كوي ما آي و از خود بگذر، هان! اين جهان را بعد افكن و پيش بيا اگر كيش عاشقان داري، از اين آيين و كيش درگذر.
- سحـرگـاهـان كديلـم تـاوه‌گيــري                چو (ژ؟) آهم صفت چرخ آلاوه‌گيري
چديلـم آذريـن آهـي و راهـي (ئي)                دوژ اژتــاوديــلــم تــاوه‌گـيـــري
معني: سحرگاهان كه دلم مي‌سوزد، از آهم هفت چرخ الو مي‌گيرد. از دلم آتشين آهي برمي‌آيد كه دود آن از اشرار دلم سوزندگي پيدا مي‌كند.

- آن كه وي ساو ساماني از (اژ) ين اتر (انز؟)        آنك وي ديل‌ودي (وي)‌ماني‌(ياني؟) ازين تر
معني: آنك! از اين انس بي‌سروسامان و بي‌دل و جاني، آنك درون شب و روز باروي ناد و بيش نگشته سرگرداني(؟).

- ديله‌اويان‌چو (چ) من‌سامانـه‌بگزت (بگرت؟)     چـو (چ) مـن بــوم و بـرو دامــانـه بگـزت
بـجــز اويــان نـويـنــم بـيـــن بــروبــوم     بــرو بــــوم هـمــه اويـــانــه بـگـــزت
معني: حق بـه دل من سامان گزيد و برو بوم وجودم را فراگرفت. كسي درون اين بروبوم نمي‌بينم. همـه بروبوم مرا حق گرفته است.
- سحـرگاهان كه چشمم آوه‌گيـري            گهـان از آوه چشمـم لاوه‌گـيــري
امتد (امند) خوناوه‌ژ چشمان بر آرم                كـه گيتـي سـر بسـر خوناوه‌گيـري

معني: بامدادان كه مي‌گريم، از آب چشمم جهان را سيل مي‌گيرد، آن‌قدر اشك فرو مي‌ريزم كه سراسر جهان پر از خونابه مي‌شود.
- ناگهان هاكتم بدام خويان (جويان)                دام و نجيرو ميرم (هيرم) بِشُر اژوير
معني: ناگهان بـه دام حق درافتادم و دام ونخجير و دشتم از ياد رفت.

- مرده ديلم چو اويان نوه بشنير                ببـو جـويـان ديلـم ببـرو ژيــر
هركه ژيونده بوببـو چـو اويـان                    نميـري تـاكـويـران و نبـو پيـر

معني: دل مرده‌ام چون نواي حق شنيد، بـه بالا و زير (در همـه جا)‌ جويان او شد، هر كه زنده بـه عشق شد، از آن حق هست و که تا جهان ويران نشده، نميرد(؟) (افشار، 1372، ج 2: 228-217).

7-15- لغات آذري درون تحفه‌‌الاحباب

تحفه‌‌الاحباب واژه‌نامـه‌اي هست كه درون نيمة او‌ّل قرن دهم هجري تأليف شده و در آن چندين واژة آذربايجاني ضبط شده است؛ بـه عنوان مثال:
شب‌تاب: بـه آذربايجاني چراغله گويند و در بعضي جاها چراغك خوانندش.
باهو: چوب‌دستي بزرگ بوده كه شبانان يا مسافران كه پياده روند، درون دست گيرند درون راه‌ها و شتربانان نيز دارند و به آذربايجان دوال پشت خوانند و گروهي مـهنـه خوانندش.
زرفين و زوفين: هر دو آن آهني باشد كه بر درها زنند و حالا آن را زلفين گويند و به آذربايجان آن را زره خوانند.
زوال: انگشت زگال هست و زگال زبان دري هست و بـه آذربايجان زوال و حالا بـه انگشت مشـهور است.
پشك: شبنم باشد و به آذربايجان گروهي زيوال خوانند.
سارنج و ساننج: مرغكي هست كوچك و سياه و به آذربايجان سودان گويند او را.
كليكي: كلنگ باشد و به آذربايجان سور خوانند و به تازي احوال خوانند.
شمم و شم: هر دو پاي افزاري هست كه آن را بـه آذربايجان بسيار دارند و آن يكتايي چرم بود كه رشتة دراز بدو بركشند. بيشتر مسافران و دهقانان دارند.
كام: بـه دو معني است: يكي خطوه هست كه پاي نـهند و پاي برگيرند و ديگر بـه معني مراد هست و بـه زبان آذربايجان سگ را گويند و نك اندر دهان بـه بالا بر باشد چنان‌كه زبان پيوسته بدو مي‌رسد.
ساروغ: بـه تازي كمأ باشد و در آذربايجان او را كلاه ديوان گويند و آن نباتي بود كه از جاي نمناك رويد و مثل آلوي بزرگ بود و آن را خورند.
ملك: دانـه‌اي هست از نخود كهتر، بپزند و بخورند و به تازي او را جلبان گويند و به آذربايجان كلول سفيدفام و سياه فام و سرخ فام نيز گويندش.
خر بيواز: مرغ شب‌پره بود كه بـه روز نتوان پريدن و آن را شبيازه گويند و به آذربايجان مشكين‌پر گويند.

7-16- لغات آذري درون برهان قاطع

برهان قاطع، تأليف محمد حسين بن خلف تبريزي، (به سال 1062 ه‍.ق) كامل‌ترين واژه‌نامة فارسي بـه فارسي است، حدود بيست هزار واژه دارد و شمار زيادي از ريشـه‌هاي پهلوي آنـها را ضبط كرده است. درون آن‌جا دو واژة زير را بـه عنوان واژه‌هاي آذربايجان نقل كرده است:
تبرزد: بر وزن زبرجد، نبات و قند سفيد را گويند... و نوعي از انگور هم هست درون آذربايجان و چون دانة آن بسيار سخت است، بدان سبب تبر زد گويند... .
مردمك: بـه ضم ثالث بر وزن مرجمك، تصغير مردم هست كه شخص واحد باشد از آدمي و سياهي چشم را نيز گويند و در آذربايجان تيته خوانند(محمد حسين بن خلف تبريزي، 1361، ج 4: 1985).

7-17- صادق‌كيا و لغات آذري درون آذربايجان

دكتر صادق‌كيا، درون كتاب آذربايگان (آگاهي‌هايي دربارة گويش آذري)، كه درون سال 1354 شمسي تأليف نموده، تعداد قابل توج‍ّهي از واژه‌هاي آذري اصيل را با استفاده از كهن‌ترين و قديم‌ترين منابع فارسي(15) استخراج نموده است. درون اين جا بـه تعدادي از آنـها اشاره مي‌شود:
آروغ: باد گوارش بود ... و به آذربايجان رجه خوانند.
بُرز: بلندي باشد و به آذربايجان هر مردي و هر چيزي بلند را برز گويند بـه نصب و به لفظ دري و خوراساني برز بايد گفت برفع ... .
پژ: عقبه باشد و عقبه تازيست و زبان آذربايجاني كريوه (گريوه) گويند.
پوك: پوزه باشد كه بـه آتش زند و بر او آتش زنند و به آذرپادگان آن را پوز خوانند.
تكس: آن دانة اندروني باشد از دانـه انگور ... غژم يك دانة انگور باشد كه بـه آذربادگان كله (گله) خوانند.
رس: بسيار خواره باشد و به آذربايجان رژد گويند و كلوبنده(گلوبنده) و شكم خواره نيز. 
غنجار: گلگونـه باشد كه زنان درون روي مالند و به اذربادگان آن را سهراب خوانند.

7-18- رسالة روحي اُنارجاني(16)

دست روزگار با آن كه فهلوي آذري را از ميان مردم آذربايجان برانداخته و تركي امروز را جانشين آن ساخته است، براي نشان هنرنمايي خود كه همـه چيز را بـه بازي گرفته، رساله‌اي را بـه فهلوي آذري و لهجة مردم تبريز بـه جاي نـهاده كه چندي هست از طاق نسيان بـه دامن زبان‌شناسان افتاده است.
رسالة روحي اُنارجاني نيز (تأليف قرن 11 هجري) از آثاري هست كه گوياي رواج زبان آذري درون قرن 11 هجري درون منطقة آذربايجان مي‌باشد.
اين رساله را آقاي رحيم رضا‌زاده مالك مورد بررسي قرار داده است. درون اين تحقيق واژه‌نامـه‌اي آذري با تعريف‌هاي دقيق و محقّقانـه دربارة پيشينـه آن زبان بـه چاپ رسيده است.(17)
مرحوم عب‍ّاس اقبال درون مجلة يادگار درون مورد رسالة روحي اُنارجاني چنين مي‌نويسد:
«در اين رساله اشعاري از مؤلّف هست كه حاصل تجارب او درون عوالم سير و سلوك هست كه آن را بـه رشتة تأليف درآورده، شامل دوازده فصل و يك خاتمـه. و ما درون اين‌جا عنوان‌هاي اين فصول را براي معرفي رسالة او بـه دست مي‌دهيم: درون بيان عدل و اخلاق سلاطين ... درون بيان حال وزراء ... شعرا ... دربارة لباس ... درون اوضاع سپاهيان، درون مذم‍ّت كدخدايي و... درون خاتمـه شامل چهارده فصل درون بيان اصطلاحات و عبارات جماعات اُناث و اعيان و اجلاف تبريز هست كه تمامي آنـها بـه گويش خاصّ آذري هست چنان‌كه حتّي يك جمله‌ يا يك كلمة تركي هم درون سراسر آن ديده نمي‌شود. وي همچنين يادآور شده: «هر چند پيش از اين هم مكتوبات از نظم و نثر آذري درون دست هست، از جمله آنـهايي كه ابن‌بزاز درون صفوه‌الصفا و شيخ حسين زاهدي درسلسله النسب صفويه، از شيخ صفي‌الدين اردبيلي و پسرش شيخ صدرالدين و معاصران ايشان نقل كرده‌اند.
ام‍ّا آنچه روحي اُنارجاني درون رسالة خود آورده و آنـها را «اصطلاحات و عبارات جماعات اناث و اعيان و اجلاف تبريز» مي‌نامد، دليلي بسيار قوي و شاهدي بسيار صادق هست كه درون زمان مؤلف (قرن 11 هجري) هنوز مردم تبريز عموماً بـه زبان آذري تكلّم مي‌كردند (افشار، 1372، ج 1: 176-168).
سعيد نفيسي زادگاه روحي اُنارجاني را انارجان ناميده و از قول ياقوت حموي درون معجم البلدان، اُنارجان را شـهري نزديك اردبيل، معرفي كرده است.وي دربارة كتاب او گفته است:
«اين رساله دربارة عادات مردم تبريز درون پايان قرن دهم (و نيمة او‌ّل قرن يازدهم) هجري و دربارة لهجه‌اي از زبان پهلوي هست كه هنوز درون آن موقع درون آن شـهر زبان عمومي مردم بوده است» (همان: 248). *

*  دكتر حسین نوین رنگرز استاد دانشکده ی ادبیـات دانشگاه محقق اردبیلی درون اردبیل است.




[نمونـه‌هایی از آثار باقی مانده از زبان آذری | ایران گلوبال مصاجبه با ایمان نو لاو]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sun, 02 Sep 2018 05:22:00 +0000